مادربزرگ خدابيامرزم _خدا رفتگان شما را هم بيامرزد _ دو تا قصه بيشتر نميدانست؛ اولي بزبزقندي بود و دومي خاله سوسكه. وقتي براي ساكت كردن ما مي گفت:« بچه ها بياييد برايتان قصه بگويم»، همه مي دانستيم كه يكي از اين دو قصه را بايد انتخاب كنيم. و اكثر مواقع پسرها بزبزقندي را سفارش ميدادند و ما دخترها خاله سوسكه را.
بزبزقندي هيجان بيشتري داشت؛ شنگول ومنگول وحبه انگور بدون مادر، در خانه ميماندند،گرگ به سراغشان مي آمد، بزغاله ها با شجاعت نقشه هاي گرگ را نقش بر آب مي كردند و بارها او را به زحمت مي انداختند. و در نهايت گرگ ظالم را به سزاي عملش مي رساندند. وقتي مادر بزرگ به جايي از قصه مي رسيد كه گرگ در خانه بزغاله ها را مي كوبيد، به صدايش ضخامتي به اندازه ضخامت صداي همه ظالمان مي داد و مي گفت« منم منم مادرتون غذا آوردم براتون»؛ ترس در وجودم گلوله ميشد؛در يك نقطه از شكمم جمع ميشد و بي حركت مي ماند. مثل همان حسي كه با بالا و پايين رفتن آسانسور شكمم را مچاله ميكند و نفسم را حبس. همان حسي كه آنوقتها باعث ميشد پيشنهاد همسن و سالهايم را براي بازي گروهي رد كنم؛ در گوشه اي كز كنم و با نگاه كردنشان براي برد و باخت هاشان دلهره بگيرم. و يا در مهمانيهاي خانوادگي آنقدر سرم را پايين نه دارم تا چشمهام براي ديدن افراد، جان بكنند.
من پايان ماجراي بزبز قندي را ميدانستم اما هر بار قبل از شروع قصه، جوشش سير و سركه وار را در تك تك سلولهاي بدنم حس مي كردم. به همين خاطر خاله سوسكه قصه مورد علاقه من بود. دردسر،مقايسه، مبارزه، اعتمادبه نفس و شجاعتي در او نبود تا هيجاني را به من تحميل كند. اولين و مهمترين پيام متل خاله سوسكه جوابي بود كه به سؤال« كجا مي ري؟ » مي داد، به قول مادربزرگ:« ميرم شو كنم شواَر كنم. نون و جو وارزن بخورم منت كس رو نكشم.» و بعد پيام دوم كه در سؤال خاله سوسكه از خواستگارانش پيدا بود:« اگه من زنت بشم، منو با چي ميزني؟»
قصه خاله سوسكه مثل سريالهاي تلوزيون همه پيامش در خوب بودن ازدواج و جذاب بودن خواستگاري خلاصه ميشد. قصه بدبختي هايي كه با رنگ و لعاب مصنوعي شان شده بودند؛ خوشبختي و هدف و آرزويم.
آن موقع در همان اندازه و ريخت دوران نه چندان قشنگ كودكي ام، لذتي كه از اين قصه ميبردم قابل وصف نبود. وقتي خاله سوسكه خواستگاري قصاب و بقال و علاف را به خاطر خشن بودنشان رد مي كرد، اوج هيجان داستان براي من بود. و هر بار كه آقا موشه به مهمترين سؤال خاله سوسكه جواب ملايم تري ميداد، خيال من از بابت آخر و عاقبت او راحت ميشد؛ انگار بار سنگيني را كه از اول قصه به دوش ميكشيدم، به مقصد رسانده باشم، از خوشحالي توي دلم نفس عميقي ميكشيدم و خاله سوسكه را خوشبخت و سفيدبخت مي ديدم. و بعد، در تنهايي هايم، با چادر گل گلي ام ميشدم چادر يزي، كفش قرمزي و دنبال آقا موشه اي مي گشتم كه آنقدر مهربان باشد كه مرا با دم نرمش كتك بزند.
خاله سوسكه، شخصيت مورد علاقه كودكي من و شخصيت شكل گرفته و واقعي بسياري از ما، كتك خوردن را حق خودش ميدانست. فقط، نحوه كتك خوردنش برايش اهميت داشت.