می‌خواهم بنویسم

می‌خواهم بنویسم
 

می‌خواهم آوازهای مردمانم را بنویسم 


می‌خواهم بشنوم صدایشان را وقتی ترانه های تاریکی را می خوانند 


می‌خواهم چنگ اندازم به آخرین نغمه هایی 


که از میان نای در هم شکسته از های های اشک شان
 

بیرون می آید و در هوا معلق باقی می ماند 


می خواهم رویاهایشان را در قابی از کلمات قرار دهم 


روح‌شان را به تحریر درآورم 


می خواهم خنده شادمانه‌شان را 


در یک پیاله به چنگ آورم 


دستان سیاه را به آسمان سیاهتر رسانم 


و آنهار ا از ستاره پر سازم 


پس این نورها را خرد و درهم کنم 


تا آبگیری شود آیینه گون و تابان در سحرگاهان


مارگارت واکر 

آزاده کامیار

این روزها، سالی می گذرد که ما شاهدیم و نظاره گر. شاهدانیم بر گذر تلخ     لحظه ها و دقایق بی انصاف بر این مرز و بوم....بر مردم این سرزمین...که دیریست     می خواهند دست یابند به خود...و به رهایی خود. به نظاره نشسته ایم آنان را که سخن می گویند، آنان را که گام برمی دارند، آنان را که حقیقت بر زبان جاری     می سازند و آنان را که بر سر این همه، حیات خود را قربانی می کنند. ما تنها نظاره می کنیم ، پاره ای از تاریخ سرزمینمان را که رقم می خورد و شاهدیم بر قطع شدن درختان پر برگ و بار زندگیمان و هر روز ابری تر شدن آسمان خانه مان..... 

شاد باد روان شاعری که می گفت: 

 "ما بی چرا زندگانیم    آنان به چرا مرگ خود آگاهانند."

کجاست سرخی فریادهای بابک خرم

زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر  


چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر 

 
هزار خنجر کاری به انحنای دلم آه 
 

مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر 
 

بهانه بود مرا شرکت قیام گذشته  

همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری  


همیشه دست ترا تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر 
 

سکوت در دل این آشیانه ی ممتد  


وای کجاست منزل امنی ، کجاست خانه ی دیگر  


خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین 
 

این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر  


جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ  


بمان تو سبزی این باغ ، تا جوانه ی دیگر  


زمانه حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویت  


که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر 
 

به جان دوست از این تازیانه ی دیگر 
 

کجاست سرخی فریادهای بابک خرم  


کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟

عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر ...
 

دستان بسته ام به دعایی نمی رسد

وز آسمان خسته صدایی نمی رسد

دیریست مثل عقربه ها می روم ز خویش

در طول جاده ای که به جایی نمی رسد

دیگر امیدوار کدامین اجابتی؟

وقتی صدای تو به خدایی نمی رسد

در طول جاده ای که به خورشید منتهی ست

سهمی به غیر سنگ به پایی نمی رسد

جز رنگ های مرگ که در گوش زندگی ست

از کاروان رفته صدایی نمی رسد


پرویز عباسی داکانی

ما

کاشفان کوچه‌ی بن‌بستیم

حرف‌های خسته‌ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که

تنها گوش کند


گروس عبدالملکیان


                            




تنها یک قدم...


می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
تنها با دریاچه
وقتی تاریک می‌شود
و باد آرام می‌گیرد و
مه بر می‌آید.
می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
وقتی خانه در شادی می‌درخشد.

برخیز ای مه و خانه را پنهان کن
صداهای درشتش را، ‌نور چراغ‌هایش را.
می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
تا شب آرام گیرد.

بگذار آهسته قدم بردارم
در شبی که به آن نگاه می‌کنم
به میان شبی که در آنم.

شبنم‌ها آهسته به پیش می‌روند
بامداد و مه آهسته قدم بر می‌دارند.
فقط یک گام آرام!
آن را پنهان می‌کنم، به کناری می‌گذارمش
از زندگی تا به مرگ.
نه به گذشته، نه به آینده

نه حتی از من به سوی تو.



ایلا کیوک آهو

محسن عمادی