تنها یک قدم...


می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
تنها با دریاچه
وقتی تاریک می‌شود
و باد آرام می‌گیرد و
مه بر می‌آید.
می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
وقتی خانه در شادی می‌درخشد.

برخیز ای مه و خانه را پنهان کن
صداهای درشتش را، ‌نور چراغ‌هایش را.
می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
تا شب آرام گیرد.

بگذار آهسته قدم بردارم
در شبی که به آن نگاه می‌کنم
به میان شبی که در آنم.

شبنم‌ها آهسته به پیش می‌روند
بامداد و مه آهسته قدم بر می‌دارند.
فقط یک گام آرام!
آن را پنهان می‌کنم، به کناری می‌گذارمش
از زندگی تا به مرگ.
نه به گذشته، نه به آینده

نه حتی از من به سوی تو.



ایلا کیوک آهو

محسن عمادی




نظرات 2 + ارسال نظر
فرشاد دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:04 http://mypulses.blogspot.com

نمی دونم، ناخودآگاه یاد این شعر از شاعر انگلیسی متیو آرنولد شاعر دوره ویکتوریا افتادم (که البته قسمتی شو اینجا مینویسم، کلش خیلی طولانی تر ه)

The sea is calm to-night.
The tide is full, the moon lies fair
Upon the straits; on the French coast the light
Gleams and is gone; the cliffs of England stand;
Glimmering and vast, out in the tranquil bay.
Come to the window, sweet is the night-air!
Only, from the long line of spray
Where the sea meets the moon-blanched land,
Listen! you hear the grating roar
Of pebbles which the waves draw back, and fling,
At their return, up the high strand,
Begin, and cease, and then again begin,
With tremulous cadence slow, and bring
The eternal note of sadness in.

هستی پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 http://negaah.blogsky.com

وقتی تو به بهشت خود فرا می روی،
من به دوزخ خود فرو می روم...
اما من نمی خواهم که تو دوزخ مرا ببینی...
می خواهم در دوزخم تنها باشم...

نه بابا! کجا میری؟ بیا همین بهشت یه نون و پنیری با هم می خوریم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد