روح من لباسی بود به رنگ آبی آسمان
روی صخرهای گذاشتم آن را کنار دریا
و عریان به سوی تو آمدم و برایت زن شدم.
چنان زنی پشت میز تو نشستم
جامی درکشیدم و عطر گلهای سرخ را
خیال کردی که زیبایم
کسی را به یادت میآوردم در رویاهایت.
همهچیز از یادم رفته بود.
کودکیام و وطنم.
میدانستم که نوازشهای تو مرا به اسارت میبرند
با لبخند آینهای به دست میگیری و
میخواهی خودم را تماشا کنم
شانههای خاکیام را میبینم که از هم جدا میشوند
و زیبایی بیمارم را
که آرزویی جز فنا ندارد
آه! مرا تنگ در آغوش بگیر،
به هیچ چیز نیاز ندارم.
ادیت سودرگران
محسن عمادی