مرا تنگ در آغوش بگیر


روح من لباسی بود به رنگ آبی آسمان
روی صخره‌ای گذاشتم آن را  کنار دریا
و عریان به سوی تو آمدم و برایت زن شدم.
چنان زنی پشت میز تو نشستم
جامی درکشیدم و عطر گل‌های سرخ را
خیال کردی که زیبایم
کسی را به یادت می‌آوردم در رویاهایت.
همه‌چیز از یادم رفته بود.
کودکی‌ام و وطنم.
می‌دانستم که نوازش‌های تو مرا به اسارت می‌برند
با لبخند آینه‌ای به دست می‌گیری و
می‌خواهی خودم را تماشا کنم
شانه‌های خاکی‌ام را می‌بینم که از هم جدا می‌شوند
و زیبایی بیمارم را
که آرزویی جز فنا ندارد
آه! مرا تنگ در آغوش بگیر،
به هیچ‌ چیز نیاز ندارم.


ادیت سودرگران
محسن عمادی


قصاب خانه

در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است،
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است ،
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر

نگیریم چیزی عوض نمی شود : تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است،
حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است،
عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است
، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،
فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌،
کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است،
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند،
چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند،
و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...
و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت." -
احمد شاملو

دنیای رویای من



من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن هیچ انسانی انسان
دیگر را خوار نمی‌شمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می‌آراید.

من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن
همه‌گان راه گرامی  آزادی را می‌شناسند
حسد جان را نمی‌گزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی‌کند.

من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمت‌های گستره‌ی زمین سهم می‌برد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر می‌افکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیازهای تمامی بشریت را برمی‌آورد.

چنین است دنیای رویای من!

   
     لنگستن هیوز
    احمد شاملو

کوچ بنفشه‌ها

محمدرضا شفیعی کدکنی



در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

بهار

عنصری بلخی

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پردیبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشوار هر درختی رشته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی به ناز
گه برون آید زمیغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد زسر کوه بلند
بازمینا چشم و زیبا روی و مشکین سر شود

عشق

در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ
آیینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را 
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.....

شرح پریشانی

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

 روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم
بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

 پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

 چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

 آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

به رنگ ارغوان

هفته قبل دیدمش. بعد از پنج سال هیچ غباری نتوانسته رنگ ارغوانیش را کدر کند. آنچه به من داد لذت بود. ایده ی فوق العاده ای که از ذهن پویای ابراهیم حاتمی کیا آمد و با بازی تحسین بر انگیز حمید فرخ نژاد به دل نشست. خزر معصومی را هم دوست داشتم. تصاویر و رنگ ها وصدا ها و همه و همه دست به دست هم داده بودند تا به هوشنگ ستاری( و شاید بسیاری از ما) گونه ای دیگر از انسان بودن و عشق ورزیدن و حتی عبادت کردن را بیاموزند. انگار تغییر نگاه نسبت به مخلوق نگاه ما نسبت به خالق را دگرگون می کند. او که تا دیروز قادر و قاضی بود امروز حبیب می شود. زیبا ترین وجه از وجوه انسانی روایت می شود. آنچه که عشق ورزیدن را به یادمان می آورد. تاملی در باورهایمان را طلب می کند.....شاید همه این روایات و برداشت ها شکل نمی گرفت اگر کسی جز حمید فرخ نژاد لباس هوشنگ ستاری بر تن می کرد. هر نگاه او همه آنچه به آن فکر می کند و تحت تاثیرش است را بر بیننده باز می نمایاند. دلم می خواهد دوباره فیلم را ببینم و لحظه لحظه تصاویر را به خاطر بسپارم.

جن گیری امیلی رز


چند وقتی است خیلی به فکر فیلم جن گیری امیلی رز افتادم. راستش جنبه های فنی و بصری فیلم را خوب به خاطر ندارم. اما به نظرم از نظر مضمون خیلی جای فکر دارد. دختری که دچار علائمی    می شود که از دو جنبه قابل بررسی است. نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت، تقابل فیزیک و متافیزیک ، رویارویی علوم تجربی و علوم ماورایی ، پیکار عقل و شهود یا هر چیز دیگر....آنچه مسلم است رویکرد فیلم کاملا متافیزیکی است و تاییدی بر مساله جن گیری.اما برای من دقیقا با دیدن این فیلم مساله بر عکس شد. فیلم در زمانی ساخته شده که علم پزشکی هنوز به بسیاری از دستاورد های امروزی نرسیده بود. پزشکی که در فیلم به عنوان یکی از شهود در دادگاه حاضر می شود (و شهادتش قرار است به ضرر شخصیت اصلی که کشیش و جن گیر است تمام شود) از یک بیماری به نام "صرع جنون وار " صحبت     می کند ، و وکیل مدافع با سوال پیچ کردن او به این نتیجه می رسد که او نام این بیماری را از خود ساخته و مشغول تحقیق درباره آن است. اما آنچه امروزه به اثبات رسیده وجود بیماری temporal epilepsy است که نوعی از صرع است که در آن تشنج حرکتی اتفاق نمی افتد بلکه حملات در قسمت گیجگاه است و دقیقا می تواند نشانه هایی را داشته باشد که در فیلم برای اثبات جن زدگی امیلی رز نشان داده شده است: استشمام بوی سوختگی شدید ، توهم اعوجاج اشیا، سردرد و بسیاری علائم دیگر.
من از آن دسته آدم هایی نیستم که مسائل ماورایی و متا فیزیکی را صددرصد رد می کنند. اما باور دارم که انسان همیشه و هر جا که با نا شناخته ها مواجه می شود مایل است آنها را به ماورا نسبت دهد . مثلا در سریال زندگی دکتر قریب هم می بینیم که جوانی در همسایگی دکتر دچار تشنج می شود. مادر جوان با عجله به سراغ دکتر می آید و او را بر بالین فرزند می برد. درست چند لحظه بعد رمال یا جنگیری هم از را می رسد و تازه از حضور دکتر شاکی هم می شود و خطی دور جوان که می لرزد می کشد و اورادی می خواند و جوان آرام می گیرد. جن گیر هم به خود می بالد و احتمالا همه حاضران به توانایی های او ایمان می آورند. خب منشاء این فقط جهل است. وگر نه در زمان حاضر هر کسی می داند که هنگامی که فردی دچار حمله صرع شد دیگر کار خاصی نمی شود برایش انجام داد جز اینکه مثلا از برخورد سرش با زمین یا گاز گرفتن زبانش جلوگیری کنیم. تشنج خود به خود پس از حداکثر چند دقیقه متوقف می شود.  
اما این مرز کجاست؟ مسائل فرا واقعی تا چه حد در زندگی ما نقش دارند؟ از کجا باید از فیزیک دست بکشیم و به متا فیزیک رو بیاوریم؟  شاید اگر فرصتی دست دهد در موردش بیشتر بخوانم و ببینم و بنویسم.

تمرکز

این تمرکز واقعا چیز غریبی است. نمی دونم چرا من در مورد هیچ کاری به خصوص  سر کلاس های تئوریک نمی تونم بیشتر از نیم ساعت تمرکز داشته باشم. مثلا همین امشب سر سمینار        نظریه های نقد هنرهای تجسمی در احوالات خودم دقت کردم. دیدم با اینکه هم به بحث و هم به استاد محترم و نوع تدریسشون بسیار علاقه دارم اما همچین که نیم ساعت از کلاس گذشت وارد عوالم فرا محیطی میشم و چه چیزهایی که به فکرم نمیرسه. چیزهایی که در حالت عادی امکان نداره فکرم رو به خودش مشغول کنه. مثلا توجهم به فرم ابروی بچه ها جلب میشه و اونها رو با هم مقایسه میکنم. یا همینطور که زل زدم به صورت استاد تو فکر اینم که شام چی بخورم. یا مثلا یاد قدیمی ترین خاطره های خنده دارم می افتم و مثل احمق ها برای خودم میخندم. این وسط هر چند دقیقه به خودم    می آم و سعی می کنم به حرف های استاد توجه کنم اما با اولین کلمه ای که از دهان استاد خارج میشه و من معنای دقیق آن را درک میکنم دوباره سیر و سلوک در عوالم معنا شروع میشه. خلاصه بد جوری دچار مشکلم. خدا آخر و عاقبت ما و تحصیلاتمان را به خیر کند. ضمنا این مسکین  از خواننده محترمی که راه حلی دارند عاجزانه تقاضای یاری دارد.