ایمان

خد‌ٚاوند

بی نهایت است  و

 لا مکان  و

 لا زمان

اما

به قدر غم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فروٛٛد می آید

و به قدر  آر ز وٛٛ ی تو گسترده می شود

و به قدر  ایمان تو  کارگشا  می شود

ملاصدرا

شبه داستان

سالاد مغز

برای هر آدمی بسته به شرایطی که در آن به دنیا آمده و زندگی می کند یک سری انتظاراتی در هر جامعه ای تعریف شده. این انتظارات به جنسیت،شغل،تحصیلات و خیلی چیزهای دیگر بستگی دارد.مثلا در مورد یک زن: زن باید کدبانو باشد، باسلیقه باشد، خرید کردن بلد باشد، چانه زدن بلد باشد و.....(توجه داشته باشید که اینها خصلت هایی است که فعلا مورد نظر ماست). حالا یک فروشنده باید چه ویژگی هایی داشته باشد؟ مهمترین ویژگی یک فرمشنده خوب مهارت در سالاد درست کردن است. مواد لازم برای این سالاد چیست؟ یک عدد مغز مشتری. مشتری مورد نظر هم بهتره که از نوع بی اراده و نفهم باشد....همه اینها را گفتم که یک تجربه با ارزش را با شما خواننده محترم در میان بگذارم:

چند ماه پیش عروسی دختر خاله گرامی ما بود. خب خودتان از رسم و رسوم     بی شمار یک مراسم عروسی خبر دارید.یکی از این رسوم این است که یک عدد چاقوی تزیین شده لازم است که یک دختر خانم در حین انجام حرکات موزون تقدیم عروس و داماد بکند برای بریدن کیک. این مسئولیت خطیر را ،هستی خانم،  خواهر گرامی بنده برعهده گرفت و من هم ،که در یاری رساندن بی دریغ به دیگران شهره عام و خاص هستم، به ایشان قول مساعدت در امور مربوطه را دادم. بنابراین تصمیم گرفتیم با هم برای تزیین چاقو اقدام کنیم.غافل از اینکه نه تنها هیچ ایده ای نداشتیم بلکه حتی تا به حال در مراسم های مشابه به چاقوهای تزیین شده دقت نکرده بودیم که در این روزِ مبادا به کارمان بیاید.خلاصه بدون هیچ تصمیم خاصی راه افتادیم توی خیابان ها و زُل می زدیم به ویترین مغازه هایی که ممکن بود لوازم مورد نیازمان در آنجا یافت شود. بعد از کُلی گشتن و درست موقعی که تقریبا ناامید شده بودیم خیلی معجزه وار! خودمان را جلوی یک پاساژ دیدیم که تمام فروشگاهاش مربوط به لوازم تزیین سفره عقد و گل آرایی و لباس آرایی و        هنرهایی از این دست بود.جلوی ویترین اولین مغازه ایستادیم و هاج و واج نگاه می کردیم. آنقدر تنوع زیاد بود که ما اصلا نمی دانستیم بیشتر این لوازم به چه دردی می خورند.خانم های زیادی می آمدند و تند تند چیزهایی را که دقیقا از قبل در نظر داشتند         می خریدند و می رفتند و ما هم مثل موجودات مریخی همچنان گیج بودیم. خلاصه بعد از مدتی معطلی یک سبدِ کوچکِ چتری شکل انتخاب کردیم و خریدیم وکُلی خوشحال شدیم و ذوق کردیم. بعد رفتیم جلوی یک مغازه دیگر. همانطور که داشتیم به ویترین نگاه       می کردیم ، یک آقای جوانی از مغازه آمد بیرون و گفت:  بفرمایید. چی لازم دارین؟ من گفتم : هنوز چیزی انتخاب نکردیم. انگار از قیافمون می بارید چیزی حالیمون نیست. گفت: برای چه کاری لوازم           می خواهید؟حنا؟ سفره عقد؟ چاقو؟ گل سر عروس؟ من با بی میلی گفتم: چاقو. گفت: خب چاقوتون رو بدین. ما یه نگاه متعجبی به هم انداختیم و گفتیم: چاقو رو نیاوردیم. گفت: اندازش چقدره؟ هستی با تردید گفت: نمی دونم. من ندیدم. فروشنده به سرعت گفت: پس بیاید تو تا بهتون یاد بدم. ما باز نگاهی به هم کردیم و در حالیکه لبخندی روی لباهامون خشک شده بود ، مثل آدم های مسخ شده دنبال طرف راه افتادیم. بعد فروشنده تند تند شروع کرد: "اول این زر ورق را می پیچید دورش...واااای! چقدر قشنگ میشه، بعد این تور طلایی را با این سیم دورش می بندید و تهش را قیچی می کنید، بعد این روبان هایی طلایی را دورش گره می زنید....به به....خیلی قشنگ میشه...بعد چند تا از این گل های مینا میچسبونید روش." و بعد بدون اینکه از ما نظر بخواد تور و زرورق و روبان و سیم برید و گذاشت جلومون. ما هم که در تمام این مدت با دهان نیمه باز زل زده بودیم بهش خیلی بی معنی و بی اراده سرمون رو تکان می دادیم. بعد هم ایشان سبدمان را از دستمان گرفت و بعد از براندازش کردنش مقداری پوشال و یک عدد اسپری هم به همان طریقه قبلی بهمان فروخت. تنها عرض اندام ما وقتی بود که فروشنده یک سبد گل مینا گذاشت جلومون تا چندتا انتخاب کنیم و هستی با اراده پولادینی گفت: نه! گل نمی خواهیم.( کولاک کرد!!!!). خلاصه مبلغ را بدئن یک ریال تخفیف تقدیم فروشنده کردیم. اون هم یک نایلون داد دستمون و ما هاج و واج بدون اینکه فهمیده باشیم چی خریدیم و چی کار می خواهیم بکنیم از فروشگاه آمدیم بیرون. خندمون گرفته بود از حماقت خودمون و به این فکر می کردیم که فروشنده چقدر خوشحال شده که همچین مشتری های فهیمی!!!!! به تورش خورده. آنقدر مبهوت بودم که وقتی رسیدیم جلوی یک سوپر مارکت و می خواستیم خرید کنیم، بعد از ورود به مغازه من اشتباهی رفتم پشت دخل. هستی که از شدت خنده نمی توانست حرف بزنه با دست بهم اشاره می کرد که بیام این طرف  و من تا وقتی با قیافه متعجب فروشنده مواجه نشده بودم نفهمیدم قضیه چیه. خلاصه با شرمندگی رفتم کنار و به سرعت خرید کردیم و از آنجا خارج شدیم. از آن شب به بعد سعی می کنم یا دیگر در این مسائل فوق تخصصی دخالت نکنم یا قبلش با یک خانم متخصص مشورت کنم تا در چنین مواقعی جزو مواد سالاد چنین فروشنده ای نشم.