رشته تحصیلی

انگار هنوز هم در این کشور رشته های تحصیلی به دور از سطح سواد تحصیل کننده ی آن ، به جهت ماهیت ذاتیشان درجه بندی می شوند. دکتر ها و مهندس ها در زمره ی آنهایی قرار دارند که مایه ی مباهات خود و خانواده شان هستند و بقیه ی رشته ها به فراخور حالشان کم کم از درجه ی اعتبار ساقط می شوند به طوری که حتی مایه ی سر افکندگی خواهند بود. البته نمی خواهم یک حکم کلی صادر کنم اما کم ندیده ام این نوع درجه بندی را.

مثلا همین چند وقت پیش پدرم داشت در مورد سطح تحصیلات بنده به یکی از دوستانش میگفت: "هدی جان فوق لیسانس هنر دانشگاه سراسری می خواند. البته ایشان دختر بسیار با استعدادی است و با معدل خیلی خوب دیپلم ریاضی گرفت، ولی خوب.....خودش هنر دوست داشت".

با شنیدن این حرف چشمانم گرد شد و غش غش زدم زیر خنده. پدر بیچاره ام مجبور است برای جلوگیری از سرافکندگی سوابق تحصیلی ام را به دوستش یادآوری کند.!!!!

آزادی

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را

و در سر می‌پروراند رویاها را.....



اکتاویو پاز

احمد شاملو

مقصد

در جاده ای...راه رفتن...

دویدن....افتادن...برخاستن....راه رفتن...دویدن...

اینک به مقصد رسیده ای....

می ایستی...به پس پشت می نگری....

به روبرو نظر می کنی....

آنچه داری:

اینک یک روز پیرتری و تا خرخره در ابهام فرو رفته تر....

زمین بی تو دروغی بس بزرگ است...



مرا حرفه ای دیگر نیست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی
و دیگر نامه های مرا نپذیری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...

می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانیان پوزش بخواهم
از همه ی جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان...

از زنانگی ات دفاع میکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا...

می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان...

زن لایه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی...

آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
یتیم می شویم...

من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هایش را می جوید
دستی که انگشتانش را می جوید
کودکی که پستان مادرش را می جوید...

آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکیه نکند...
به فلج کودکان مبتلا می شود...

آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نیابد...
به جنس سومی بدل می شود
که هیچ ربطی به جنس های دیگر ندارد...

بدون زن
مردانگی مرد
شایعه ای بیش نیست...

به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد
مگر آنگاه که زن در میان ما
از یک لایه گوشت چرب و نرم
به صورت یک نمایشگاه گل درآید...

چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟...

می خواهم دوستت بدارم...
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم...
و از نوای بلبل دفاع کنم...
و نقره ی ماه...
و سبزه ی جنگل ها...

موهایت را شانه مزن
نزدیک من
تا شب بر لباس هایم فرو نیفتد...

دوستت دارم
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم.

می خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نیلگون را به دریا...
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ...
و سیبی تباه...

در خیابان های شب
جایی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است...

چون دوستت دارم... می خواهم
حرف بیست و نهم الفبایم باشی...

به تو نخواهم گفت: "دوستت دارم"
مگر یک بار...
زیرا برق، خویش را مکرر نمی کند...

آنگاه که دفترهایم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد...

 

این عطر... که به خود می زنی
موسیقی سیالی ست...
و امضای شخصی ات که تقلیدش نمی توان...

"ترا دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...".




نزار قبانی

 

می‌خواهم بنویسم

می‌خواهم بنویسم
 

می‌خواهم آوازهای مردمانم را بنویسم 


می‌خواهم بشنوم صدایشان را وقتی ترانه های تاریکی را می خوانند 


می‌خواهم چنگ اندازم به آخرین نغمه هایی 


که از میان نای در هم شکسته از های های اشک شان
 

بیرون می آید و در هوا معلق باقی می ماند 


می خواهم رویاهایشان را در قابی از کلمات قرار دهم 


روح‌شان را به تحریر درآورم 


می خواهم خنده شادمانه‌شان را 


در یک پیاله به چنگ آورم 


دستان سیاه را به آسمان سیاهتر رسانم 


و آنهار ا از ستاره پر سازم 


پس این نورها را خرد و درهم کنم 


تا آبگیری شود آیینه گون و تابان در سحرگاهان


مارگارت واکر 

آزاده کامیار

این روزها، سالی می گذرد که ما شاهدیم و نظاره گر. شاهدانیم بر گذر تلخ     لحظه ها و دقایق بی انصاف بر این مرز و بوم....بر مردم این سرزمین...که دیریست     می خواهند دست یابند به خود...و به رهایی خود. به نظاره نشسته ایم آنان را که سخن می گویند، آنان را که گام برمی دارند، آنان را که حقیقت بر زبان جاری     می سازند و آنان را که بر سر این همه، حیات خود را قربانی می کنند. ما تنها نظاره می کنیم ، پاره ای از تاریخ سرزمینمان را که رقم می خورد و شاهدیم بر قطع شدن درختان پر برگ و بار زندگیمان و هر روز ابری تر شدن آسمان خانه مان..... 

شاد باد روان شاعری که می گفت: 

 "ما بی چرا زندگانیم    آنان به چرا مرگ خود آگاهانند."

کجاست سرخی فریادهای بابک خرم

زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر  


چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر 

 
هزار خنجر کاری به انحنای دلم آه 
 

مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر 
 

بهانه بود مرا شرکت قیام گذشته  

همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری  


همیشه دست ترا تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر 
 

سکوت در دل این آشیانه ی ممتد  


وای کجاست منزل امنی ، کجاست خانه ی دیگر  


خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین 
 

این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر  


جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ  


بمان تو سبزی این باغ ، تا جوانه ی دیگر  


زمانه حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویت  


که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر 
 

به جان دوست از این تازیانه ی دیگر 
 

کجاست سرخی فریادهای بابک خرم  


کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟

عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر ...
 

دستان بسته ام به دعایی نمی رسد

وز آسمان خسته صدایی نمی رسد

دیریست مثل عقربه ها می روم ز خویش

در طول جاده ای که به جایی نمی رسد

دیگر امیدوار کدامین اجابتی؟

وقتی صدای تو به خدایی نمی رسد

در طول جاده ای که به خورشید منتهی ست

سهمی به غیر سنگ به پایی نمی رسد

جز رنگ های مرگ که در گوش زندگی ست

از کاروان رفته صدایی نمی رسد


پرویز عباسی داکانی

ما

کاشفان کوچه‌ی بن‌بستیم

حرف‌های خسته‌ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که

تنها گوش کند


گروس عبدالملکیان


                            




تنها یک قدم...


می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
تنها با دریاچه
وقتی تاریک می‌شود
و باد آرام می‌گیرد و
مه بر می‌آید.
می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
وقتی خانه در شادی می‌درخشد.

برخیز ای مه و خانه را پنهان کن
صداهای درشتش را، ‌نور چراغ‌هایش را.
می‌خواهم بر بارانداز بنشینم
تا شب آرام گیرد.

بگذار آهسته قدم بردارم
در شبی که به آن نگاه می‌کنم
به میان شبی که در آنم.

شبنم‌ها آهسته به پیش می‌روند
بامداد و مه آهسته قدم بر می‌دارند.
فقط یک گام آرام!
آن را پنهان می‌کنم، به کناری می‌گذارمش
از زندگی تا به مرگ.
نه به گذشته، نه به آینده

نه حتی از من به سوی تو.



ایلا کیوک آهو

محسن عمادی